وبلاگ آفتاب

حافظ به آدم امید می دهد، مثل همه ایرانیان

حافظ به آدم امید می دهد، مثل همه ایرانیان

وبلاگ آفتاب: گیزلا وارگا سینایی، نقاشی که دلبسته ادبیات است و پس از نیم قرن زندگی در ایران، به اندازه همه ما و شاید بیشتر، ایرانی شده و ایران را دوست دارد.



خبرگزاری مهر

، گروه فرهنگ و ادب، طاهره طهرانی:

وقتی که با بزرگترها حرف می زنیم، به ما تصویری می دهند از جهانی که هیچگاه آنرا زندگی نکرده ایم، اما با این تصاویر می توانیم جهان آنها را درک نماییم. این تصاویر را که می گذاریم کنار هم، دنیایمان هم بزرگ می شود، به اندازه عمر بزرگترهایمان. این گفتگو، حاصل چند ساعت همنشینی و گپ با گیزلای قصه گوست.
گیزلا وارگا سینایی، نقاشی که دلبسته ادبیات است و پس از نیم قرن زندگی در ایران _به اندازه همه ما و شاید بیشتر_ ایرانی شده و ایران را دوست دارد. او که متولد مجارستان است و اخیرا هشتاد ساله شده، ۲۲ ساله بود وقتی با خسرو سینایی (کارگردان و موسیقیدان) ازدواج کرد و به ایران آمد. گیزلا خانم، وقتی که داشت راجع به فال حافظ حرف می زد می اظهار داشت که ما با هیچکدام دیگر از شاعرانمان نمی توانیم فال بگیریم. ضمیر ملکیِ مان که برای حافظ استفاده کرد، مرا به این فکر انداخت که ظاهراً او متولد ایران نیست. ولی گیزلا وارگا خیلی ایرانی است، و خوش به حال ما.

علاقه به کتاب و ادبیات و قصه از کجا شروع شد؟


از پدرم، من تنها بچه بودم و پدرم در چاپخانه کار می کرد. کتاب هایی که باید خمیر می شدند را می آورد خانه و برای ما می خواند. گهواره علاقه من به ادبیات پدرم بود.

شغل پدرتان چه بود؟


خواننده اپرا، صدای خوبی داشت. ولی آن وقت دوره کمونیسم بود و نمی توانست کار پیدا کند، برای همین در چاپخانه کار می کرد که البته برای صدایش هم ضرر داشت.

در دوره کمونیسم وضعیت چه طور بود در مجارستان؟


خُب ما در آن دوران سختی داشتیم. با آن که هیچی نداشتیم، ادبیات مثل دوا بود برای من. ما ملت کوچکی هستیم، اما توی هر خانه ای کلی کتاب بود، هر کدام از این داستان ها که ترجمه شده بودند، چقدر مترجم خوب داشتیم که همه این ها را ترجمه کردند. این تنها امید ما بود. بابا گفته بود که این یک چیزی است که هیچ کسی نمی تواند ازت بگیردش. این که چند تا زبان یاد بگیری و ادبیات بخوانی. یا موزه، آن دوره برای ما یکی از خوبی هایش این بود که ارزان بود. توی دوره کمونیستی این طور بود که همه چیز خیلی ارزان بود. موزه، ورزش کردن، آموزش. چون همه اش می خواستند همه را یکسان کنند دیگر. امکانات آموزش همگانی، موسیقی، همه چیز. اینها همه به هم مربوط اند، مثل دانه های یک گردنبند مروارید.
حافظ همه اش دارد امید می دهد! خوب خود حافظ هم مال دوره‌ی سختی بوده. توی همه شاعرهایمان فقط حافظ با یک ویراژی از بغل مشکلات در می رود _با یک سبکبالی_ و امید می دهد؛ که می شود باهاش فال گرفت، یعنی فقط با این یکی می شود. با هیچکدام از شاعرهایمان نمی توانیم فال بگیریم، فقط با حافظ!

* مثل دانه های مروارید توی یک گردنبند کنار هم هستند، مثل دانه های تسبیح. هنر، ادبیات، نقاشی، موسیقی، سینما، تئاتر… چیزی هم که سبب این گفتگو شد، نقاشی های قبلی شما بود که تحت تأثیر رباعیات خیام بود؛ یا این نمایشگاه اخیرتان که بر مبنای شعر حافظ است با عنوان فال حافظ.


فال حافظ خیلی چیز جالبی است… فکر نمی کنی که این یک فنومن (پدیده نادر) است؟ چیزی که فقط توی ایران وجود دارد؟

*فال گرفتن منظورتان است؟


خود فال حافظ! این که تو به یک بچه نیازمند یک کمکِ کوچولو می کنی، آن هم با شعر حافظ به تو جواب می دهد. با عشقت داری راه می روی، یک بچه آنجا می گوید خانم فال بگیر! فال بخر! تو بهش یک چیزی می دهی و فال را باز می کنی و با عشقت می خوانی. یک چیزی می گوید، برای تو شعر می خواند… یادم است که در نمایشگاه فال حافظ یک زوجی آمده بودند، یکی شأن یک تابلو را دید و گفته بود که ای وای، آن موقع که من می خواستم با تو آشنا بشوم این فال آمده بود! حالا دو روز دیگر داشتند عروسی می کردند، نمی دانی چه حالی شده بودند… و شبیه این هزار تا بود.

*به نظر شما چرا می شود با حافظ فال گرفت؟


حافظ همه اش دارد امید می دهد! خوب خود حافظ هم مال دوره‌ی سختی بوده. توی همه شاعرهایمان فقط حافظ با یک ویراژی از بغل مشکلات در می رود _با یک سبکبالی_ و امید می دهد؛ که می شود باهاش فال گرفت، یعنی فقط با این یکی می شود. با هیچکدام از شاعرهایمان نمی توانیم فال بگیریم، فقط با حافظ! حافظ هم مثلِ خود ایرانیان است، رند است. یک جوری آخر به ما همیشه امید می دهد. اینست که ایرانیان اینقدر خودشان را یکسان می دانند با حافظ و فال می گیرند. این سمت دنیا چنین چیزی وجود نداشته. برای من از نظر مردم شناسی مهم بود که همه جا حافظ را دوست دارند و بهش احترام می گذارند و عاشقش هستند؛ این یک چیزی است که ملت ایران را استثنایی می کند. این عشق به شعر، این همه شعر حافظ خواندن قاطی زندگی. یک آدم هایی شروع می کردند شعر خواندن، که من اصلاً فکر نمی کردم این طور بتوانند شعر حافظ بخوانند! شیرازی ها که دیگر دیوانه وار عاشقش هستند.

*در کدام شهرها نمایشگاه فال حافظ را داشتید؟


هفت تا شهر، تهران و اصفهان و شیراز و یزد و تبریز و ماهشهر و آخر هم کاشان، در گالری هشت چشمه. خیلی خوش شانس بودم که در اردیبهشت کاشان بودیم. بهترین وقتی است که آدم می تواند کاشان را ببیند، نزدیک تهران هم هست و مثل جواهر در کویر می درخشد. آن گالری هم مکان خیلی زیبایی بود که کارگاه ابریشم بافی بوده و دوتا برادر دوقلو آنرا نوسازی کرده بودند. همه چیز در نمایشگاه هفتم فال حافظ عالی بود، وقت گلاب گیری هم بود و همه چیز خیلی زیبا بود در این شهر.

*برگردیم سراغ حافظ، گفتید که حافظ خودش هم دوره سختی داشته. جاهای دیگر دنیا هم روزهای سخت داشته اند مردم، مثل چیزی که شما تعریف کردید از پدر و مادرتان و وضعیت مجارستان توی دوره کمونیسم مجارستان.


خب معلوم است! می دانی چی می خواهم بگویم؟ هم جنگ های جهانی و هم روزگار کمونیسم، هم دوره جنگ سرد؛ آنجا هفتاد سال، هشتاد سال است هم اکنون دیگر که خبری نبوده. جنگ ها به اتمام رسید. فقط همان چیزی که توی یوگسلاوی بود، که آن هم داخلی بود. اما انگار هم اکنون تمام اروپا از جنگ وحشت دارند. می ترسند که جنگ ممکنست باردیگر دنیا را به هم بریزد. من می گویم که عوض این که بطورمثال همش غصه بخوری _هنوز هیچی نیست_ زندگی تان را بکنید. من توی ایران از این هم خوشم می آید که همه دارند کارشان را می کنند، هم اکنون با همه این اوضاع که توی این مملکتمان هست و واقعا سخت هم هست… اما ما اهمیت نمی دهیم، می گوییم ما زنده ایم بالاخره! آن چیزی که می توانیم تویش مؤثر باشیم، می توانیم دوست داشته باشیم انجام می دهیم.

*برای شما این چیست؟


برای من هنر است، یعنی واقعا فکر می کنم اگر آدم می تواند یکی را خوشحال کند، با کارش با نوشتنش، با ادبیات، با همه چی. مرهم است دیگر.

*شما در یک نمایشگاه نقاشی که بر مبنای شعرهای خیام بود. گفتید که شعر خیام یک جهان بینی متفاوتی عرضه نموده به غرب و به شما.


آن نمایشگاه برای من فلسفه خیامی بود. ببین، من بچه جنگم. درست وسط جنگ به دنیا آمدم. پس از پشت پرده آهنین (کمونیسم) بیرون آمدم و آمدم ایران، بیش از پنجاه سال است. اینجا هم علی‌ای‌حال یک جنگ بود. هم اکنون هم که دیگر می بینی، میدل ایست (خاورمیانه) که دیگر همه اش آرام و قرار ندارد. خُب، من دیدم که این سرنوشت من است. آنقدر ایران را دوست دارم و اینقدر این روحیه را دوست دارم که واقعا فکر می کنم که کجا بهتر از اینجا، اینجا نقاش شدم، اینجا بچه دار شدم، پنجاه و پنج سال با شوهرم اینجا زندگی کردم… هم اکنون نمی توانم باردیگر جای دیگر بروم، بیرون از ایران در وطنم خبری نیست، من خواهر و برادر ندارم، بچه ها هم که همه شأن چهل سالگی رفتند و همه چیزشان اینجا بوده دیگر. اینست که من واقعا شرق را دوست دارم و ایران را. از نظر اقلیمی حتی نگاه کن، یک مملکت بخصوصی است ایران.

*تصویرکردن شعر چطوری است؟ بطورمثال مولوی بیتی دارد که می گوید «گوشم شنید قصه ایمان و مست شد / کو قسم چشم؟ صورت ایمانم آرزوست» برای شما که نقاشید شاعران و شعرشان چطوری است؟


برای من حافظ سمبولیست است، حافظ خوانی کردم من و این همه سمبل در شعر حافظ استفاده شده، این همه بازیگوشی با لغت که هر کلمه مفهوم های دیگر می دهد. این را چه جوری می شود ترجمه کرد؟ حافظ را باید اوریجینال (به زبان اصلی) خواند، نمی گردد. مثل سمبولیست های فرانسه، ورلن و رمبو و اینها را هم نمی شود ترجمه کرد. بزرگترین سمبولیست برای من حافظ است. چند صد سال پیش بوده و پدیده است. توی نقاشی برای من مثل میکل آنژ و داوینچی است. آنها را می شود دید. حافظ را خیلی ها حس کردن نبوغش را، ولی مشکل است. خیام آسان تر است. برای من ارتباط بین شعرها و مردم و نوشته ها مهم بود.

*خود فال ها را در آثارتان استفاده کردید؟


من می خواستم حتما این ها در کارم باشند. چند سال هی فال خریدم و جمع کردم این ها را، شعرها برایم مهم بود، برای بچه ها ساندویچ می خریدم و فال می گرفتم ازشان، همان ها را کلاژ کردم و استفاده کردم.

*یک غزل هست که خیلی دوست داشته باشید؟ می توانید انتخاب کنید؟


حالا آن طور نمی دانم. مدت هاست که کتابم را باز نکردم. این ها هم یه چیزهایی است که من همه اش یادداشت کرده ام و حالا نمی توانم بگویم خیلی این بیت یا آن بیت را دوست دارم، واقعا چه جوری بگویم؟

*بیایید درباره ی کتاب زندگی نامه تان صحبت نماییم که در مجارستان منتشر گردید. گفتید اسمش چی بود؟


«بنده عشقم و از هردو جهان آزادم».

*شما برای عنوان کتاب زندگی نامه تان بیت شعری فارسی انتخاب نموده اید!


خب، ببین چند سال است که من اینجا هستم؟ یعنی دوسوم عمرم را اینجا بودم، آمدم اینجا دیگر. اولش که فارسی بلد نبودم و آلمانی مشترک بود. بعد دیگر یاد گرفتم، بچه ها مدرسه رفتند، مدرسه آلمانی هم رفتند و ایرانی هم رفتند دیگر. بعد من مجاری هم بهشان یاد دادم، سه زبانه شدند! زبان مجاری واقعا زبان مرده بود، حتی مقاومت هم می کردند. غر می زدند که چرا ما این لغت های بلند را باید یاد بگیریم؟ تا بالاخره رفتیم مجارستان، سمیرا گفته بود مامان این ها همه مجاری بلدند! پس از انقلاب مدرسه آلمانی شد مدرسه ایران، و یکی از مادرها پذیرفت و این ها را تا دیپلم درس داد.
یک بار یکی از من این جوری پرسید که میان ایران و مجارستان کدام یکی را بیشتر دوست داری بعنوان مملکت؟ یعنی می خواست بداند بیشتر کدام را دوست دارم. من گفتم که مثل پرنده های دو فصل هستم. مثل پرستوهای مهاجر. دلم تنگ می شود برای آنجا اگر نروم، وقتی برمی گردم همین که به فرودگاه می رسم انگار به خانه رسیده ام خوشحالم. هر دو جا خانه من است

*دوره سختی داشتیم در زمان جنگ، برای شما هم بوده این سختی. به روحیه ایرانیان اشاره کردید و شعر حافظ.


سختی همیشه هست، آن جنگ دوم که خیلی وحشتناک بود هم هنوز تبعاتش هست. آنها خیلی ترسیده اند هم اکنون با این که هشتاد سال است اتفاق ترسناکی نیفتاده واقعا. من این روحیه را که توی ایران هست خیلی خوشم می آید. در صورتیکه ما یه شباهتی با ایران از این نظر داشتیم که همیشه سر راه بودیم. مملکت من را عثمانی ها و ترک ها صد و پنجاه سال نصفش را داشتند، نمی دانم بعدش تاتارها آمدند، دوره کمونیستی بود… یک جوری سخت بوده همیشه دیگر. ما یک خرده ناامیدتریم. نمی دانم چیست، ما آنجا غمگین تریم. اتفاقاً ایرانی ها به عقیده من خیلی روحیه شان خوب است، یعنی غر می زنند، بعد بطورمثال می روند مهمانی، می رود دیدن دختر خاله اش، می رود عروسی! می دانی چه می گویم؟ از این نظر خیلی خوبند. فقط چیزی که هست و مرا ناراحت می کند اینست که جوان ها همین جور مهاجرت می کنند. دختر من که مجارستان است همه اش می خواهد برگردد.

* آنها هم که می روند یک توجیهاتی دارند. ولی برای منی که اینجا زندگی می کنم این طور است که کجا بروم؟ اینجا خانه ام است، دوستانم، کارم، سرمایه اجتماعی ام، زبان و فرهنگم. این بخصوص در رشته هایی مثل هنر، مثل ادبیات، رشته هایی که با روح آدم ها سر و کار دارند بیشتر است. وقتی که آن هنرمند یا شاعر یا نویسنده از ایران می رود، انگار که با ریشه هاش قطع رابطه می کند. بطور رسمی عمر هنریش تمام می شود.


معلوم است، می بینیم که حتی کسی که معروفیت بین المللی پیدا کرد، آن قدر هوشمند بود و اظهار داشت که از اینجا نرفتم مثل کیارستمی. کیارستمی که تمام دنیا می شناسدش، نرفت. اگر می رفت، هیچی، تمام می شد! آن چشمه خشک می شد!

*وقتی به هر علتی این ارتباط با سرزمین مادری قطع می شود، آن آدم انگار تمام می شود. مگر وقتی که ارتباط هست، یعنی می رود و می آید. مثل یک بذر گیاه، که جای دیگه بکاریش، اما گاهی آب و هوای وطنش را هم باردیگر بهش بدهی. آن یک جوانه جدیدی است انگار.


مثل من، من هم مهاجرت کردم ولی ارتباطم را دارم هنوز. دلتنگ می شوم، خوشحالم که می روم و برمی گردم. این دوگانگی با خودش خیلی چیزها می آورد، غم می آورد، قدرت می آورد، عشق می آورد.

*ولی شما در این دوگانگی یک احساساتی را تجربه می کنید که اگر این دوگانگی وجود نداشت هیچگاه تجربه نمی کردید.


می دانی همان جوری که می گوئیم خاورمیانه آرامش ندارد. اتفاقاً توی این ناآرامی ما آرامشی پیدا می نماییم که اگر این ناآرامی نبود هیچگاه پیدا نمی کردیم. همین را می گویم، هم اکنون ناراحت می شوم می بینم که دوستان مجارستانی ام که شاعر و نویسنده اند، هی می گویند چه می شود؟ چکار کنیم؟ هی می گویم تو را به خدا! هنوز هیچی نشده که! ول کنید. دیگر، آن موقع باید آدم یک کاری کند؛ که تازه باز هم نمی توانیم کاری بکنیم وقتی که اتفاق بیفتد.

*شعری هست که می گوید «ترسیدن ما چون همه از بیم بلا بود / حال ز چه ترسیم که در عین بلاییم»


درست است، دقیقاً همین طور است. یک دفعه یکی از من این جوری پرسید که میان ایران و مجارستان کدام یکی را بیشتر دوست داری بعنوان مملکت؟ یعنی می خواست بداند بیشتر کدام را دوست دارم. من گفتم که مثل پرنده های دو فصل هستم. مثل پرستوهای مهاجر. یعنی دلم تنگ می شود برای آنجا اگر نروم، وقتی برمی گردم همین که به فرودگاه می رسم انگار به خانه رسیده ام خوشحالم. هر دو جا خانه من است.

*در شرایط سخت چیزی که آدم را زنده نگه می دارد تا تاب بیاوری، اینست که تخیّلت کار بکند. با کتاب زندگی کسانی را تجربه می کنی که هیچگاه ندیدی شان. تجربه های آنها را به دست می آوری بدون این که هزینه ای بدهی، وارد جهان دیگری می شوی بدون این که از روی مبل خانه ات تکان خورده باشی. این آدم را زنده نگه می دارد وقتی بیرون خبری نیست، خبر خوبی نیست!


بیرون خبر خوبی نیست یعنی ترس و اختناق هست، فشار سیاسی هست. آن دوره کمونیستی این طور بود، بابا همه اش در خیال بود دیگر. آن فشار آدم را سوق می داد که از درون رشد کند. ما همین بودیم دیگر. این علاقه به ادبیات، نه من، خیلی ها، خیلی ها. توی آلونک های کوچولو زندگی می کردند، اما می خواندند. من تابستان ها می رفتم کتابخانه، هر چی کتاب بزرگ بود برمی داشتم، جنگ و صلح را چند دفعه خواندم. مثل یک رؤیا بود که تو فرار می کردی از روزهای روزمرگی…
به اجمال، بعد دیگر یاد گرفتم، بچه ها مدرسه رفتند، مدرسه آلمانی هم رفتند و ایرانی هم رفتند دیگر. این دوگانگی با خودش خیلی چیزها می آورد، غم می آورد، قدرت می آورد، عشق می آورد. اتفاقاً توی این ناآرامی ما آرامشی پیدا می نماییم که اگر این ناآرامی نبود هیچ وقت پیدا نمی کردیم.

1404/07/20
09:30:48
5.0 / 5
29
تگهای خبر: آموزش , بازی , جهان , زیبایی
این مطلب آفتاب را می پسندید؟
(1)
(0)

تازه ترین مطالب مرتبط
نظرات کابران آفتاب در مورد این مطلب
لطفا شما هم نظر دهید
= ۵ بعلاوه ۱
جدیدترین ها

Aftablog

وبلاگ آفتاب

سایت ساز آفتاب : با آفتاب، وبلاگ و سایت رویایی ات را به سادگی و قدرت بساز، دنیایت را روشن کن


aftablog.ir - مالکیت معنوی سایت وبلاگ آفتاب متعلق به مالکین آن می باشد