تماشای روایت نهم طَف ؛
پلک هشتم و تسبیح پاره
نهمین نماهنگ پروژه موسیقایی-تصویری روایت طَف از اجتماع عظیم عشیره عاشورا با عنوان پلک هشتم، تسبیح پاره ویژه شهادت حضرت علی اکبر (ع) منتشر گردید.
دریافت 10 MB
به گزارش وبلاگ آفتاب به نقل از مهر، همزمان با هشتمین روز از ایام عزاداری حضرت سیدالشهدا (ع) و یاران فداکارش در دهه اول محرم، دست اندرکاران مجموعه «فطرس» بعنوان مرکز حفظ و نشر آثار محمود کریمی ذاکر خاندان (ع) نهمین نماهنگ از پروژه «روایت طَف» در قالب اجتماع عظیم عشیره عاشورا را منتشر نمودند.
«طَف» نام دیگر سرزمین کربلاست که در ادبیات مرثیه خوانی و ذکر مصائب حضرت امام حسین (ع) از این عنوان بسیار شده که دربرگیرنده عنوان کربلای معلی است.
در متن نهمین نماهنگ پروژه «روایت طف» با عنوان «پلک هشتم، تسبیح پاره» به روایت و صدای حامد عسگری آمده است:
من یوسف را دیده بودم، در چاه کنارش بودم، در زندان هم. مجلس تیغ و ترنج هم. زیبا بود و محمد را دیده بودم و محمد نمکین تر بود. اندامی میانه داشت و صورتی استخوانی و دندان هایی صدف گونه و عضلاتی به هم پیچیده و لطیف. موهایی تا شانه بلند و چشم هایی که عمق داشت و اقیانوس بود و آرام، به سلحشوری عاشق می ماند که نه برق شمشیرش که ملاحت کلماتش هر شوالیه ای را از اسب پیاده می کرد. پسر بزرگ مرد بود و سیبی بود از باغ محمد و خود محمد بود.
بارها به تردیدمان انداخت که محمد است که می خندد که مو پشت گوش می دهد و تیغ می کشد و مژه می ساید بر هم. در مدینه سرایی داشت که نوانخانه بود و بینوایان را پناه می داد و لباس و جای خواب و خود در لقمه در دهانشان می گذاشت، بی مزد بی منت. نیم از ابوتراب آموخته و نیم از حسن.
پگاه واقعه بر بلندای تپه ای شتری رنگ دست بر لاله گوش گذاشت و شهادت داد به بزرگی خدا و نبوت محمد و ولایت علی و فرا خواند بیابان مردم را به بهترین کار، به رستگاری، به میدان که آمد پیرمردها دیدندش و «لاحول» گفتند و دست ها بر قبضه شمشیرها یخ زد.
گفتند: ما محمد را دیده بودیم، خود اوست. ما بر ملیح حجاز تیغ نمی کشیم. عطش از گرده بیست و چند سالگی محمد بالا می رفت. به رسم کهن کفتارها حلقه زدند. محمد قصیده ای بلند بود که نیزه ها زیر بیت به بیتش خط زخم کشیدند و محمد دفتری شد در دست باد بی جلد و شیرازه.
محمد افتاد، اذان افتاد، کرامت و جوانمردی افتاد و غبار برخاست. طوفان با قاصدک چه می کند. تیغ و تیزی با پیکرش همان کرد. پراکنده شد چون قرآنی ورق ورق؛ «وَ تَکُونُ الْجِبالُ کَالْعِهْنِ الْمَنْفُوشِ»
باغبان بود و اناری که هر دانه اش سرخ و خاک آلود یک جای دشت افتاده بود. مرد صدا کرد: «عبا بیاورید» و خامس آل عبا پسر در عبا پیچید.
پدرم می اظهار داشت: مرد با آستین خونی اشک پاک می کرد و لب هایش به حمد مترنم بود و حرامیان هلهله می کردند.
پدرم اینجای قصه که می رسید، توی صورتش می زد و از حال می رفت.
پدرم تکرار می کرد، پیرمرد داغ پسر دیده بود…
منبع: وبلاگ آفتاب
itemprop="bestRating">5
1018
این مطلب را می پسندید؟
(1)
(0)
تازه ترین مطالب مرتبط
نظرات بینندگان در مورد این مطلب